روز ملاقات

عشق زیبای من

خسته ام از تنهایی

 

چهارشنبه ظهر بود.

 

 

 

وارد اتاقش شدیم،چشمهاش بسته بود.

 

 

 

خدارو شکر تو صورتش  یک  خط هم نیوفتاده بود،مامانم جلو رفت و سرش  رو بوسید اون هم خیلی آروم چشمهای

 

 

 

قشنگش رو باز کرد،مامانم و خاله هام باهاش حرف میزدن ولی اون  حتی  جون حرف زدن رو هم نداشت اینقدر

 

 

 

صداش آروم بود که فهمیدن حرفهاش خیلی دشوار میشد.

 

 

 

وقتی نوبت به من رسید با بغضی که تو گلوم بود جلو رفتم و خیلی آروم سلام کردم اون هم با همون صدای آرومش

 

 

 

بهم سلام کرد.

 

 

 

نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم،وقتی میدیدمش  انگار یه نفر با خنجر محکم به قلبم میزد!!!

 

 

 

نزدیک به 10-20 بار این بغض لعنتی رو قورت دادم.

 

 

 

خیلی شلوغ شده بود،بعد از حدود 30دقیقه مامانم بلند شد تا بریم.

 

 

 

جالب اینجا بود که نه میتونستم ازش دل بکنم و نه میتونستم نگاهش کنم!

 

 

 

دستهاش رو گرفتم،انگار میخواست فشار بده دستم رو ولی اینکار رو نمیکرد و تنها از درد بی صدا اشک میریخت

 

 

 

و من با هر قطره اشک اون ذره ذره آب میشدم!

 

 

 

پنجشنبه شد و صبح به مدرسه رفتم.

 

 

 

ما هرپنجشنبه زیارت عاشورا داشتیم،وقتی بسم ا.... رو گفت من زدم زیر گریه،اشکهام مثل سیل روانه بودن

 

 

 

نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم!فقط اشک میریختم و حق حق میزدم،از گریه من دوستم هم گریه اش  گرفت.

 

 

 

تو دلم از خدا میخواستم که جون منو بگیره ولی فقط اون خوبه خوب بشه،حتی از روزای اول هم بهتر بشه!

 

 

 

خدا میدونه که چقدر اون روز گریه کردم.

 

 

 

1-2 روز بعد اینقدر اشک ریختم که چشمهام عفونت کرد و هم تار میدیدم و هم داخل چشمم قرمزه قرمز بود!

 

 

 

1-2 هفته ای قطره ریختم تا بهتر شدم ولی حتی یک لحظه از فکرش  بیرون نمیومدم بدتر از اون جرات نداشتم بهش

 

 

 

اس  ام اس  بدم و حالش رو بپرسم آخه میترسیدم خواب باشه.

 

 

 

هرکس راجع بهش هرچی که میگفت محال بود که من گریه نکنم البته نه جلو چشم همه تو تنهایی خودم!

 

 

 

تا اینکه بعد از یک ماه.....

 



نظرات شما عزیزان:

مـریــم
ساعت15:24---14 آذر 1390

چه خوش خیال بودم

که همیشه

فکر می کردم

در قلب تو

محکومم

به حبس ابد

...به یکباره جا خوردم ...

وقتی

زندان بان

برسرم فریاد زد:

هی..

تو ...

آزادی!
.

.

.
و صدای گامهای

غریبه ای که به سلول من می آمد !!!


مـریــم
ساعت15:22---14 آذر 1390
پاسخ:mrc k behem sar zadi maram joon

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:56 توسط nana| |

Design By : TopBlogin